بالاخره دارم کتاب "Funny in Farsi" رو میخونم. پاییز گذشته قبل از این که انقدر تو وبلاگستان معروف بشه، به يک نفر هدیه دادمش، با تصور این که خودم هم میتونم بهش دستبرد بزنم! اما متاسفانه فرصت دست نداد، تا این که بالاخره چند روز پیش از کتابخونه گرفتمش و حالا دارم میخونم.
امروز سر کار داشتم توی زمان استراحتم اون بخشی رو میخوندم که راجع به اسم هست و این که وقتی خارجی هستی و مهاجر، همین اسم ناآشنا داشتن چقدر دردسر درست میکنه، و این که همه بعد از پرسیدن اسمت، شروع میکنن به سوال در مورد این که کجایی هستی، چند وقته که اینجایی، نظرت راجع به اینجا چیه، آیا اينجا خیلی با کشورت(ایران) متفاوته و کلی سوال دیگه از همین دست...
بعد از این که این بخش تموم شد، دیدم وقت استراحتم هم داره تموم میشه. کتاب رو بستم و متوجه شدم دختری که قبلا ندیده بودمش داره اون نزدیکها کار میکنه، رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی، خودم رو معرفی کردم. بعد از این که دو سه بار اسمم رو براش تکرار کردم و دیکتهش رو هم بهش گفتم، سوالهای بالا شروع شدن...
جواب دادن به این سوالها چندان آزاردهنده نیستند، هرچند که گاهی تکرارشون آدم رو کلافه میکنه... چیزی که من رو ناراحت میکنه برخورد بعضی آدمهاست که وقتی میفهمن از ایران اومدی، طوری نگاهت میکنن که انگار از یک سیارهی دیگه اومدی!
دارم سعی میکنم جوابهای مناسبی برای این سوالها پیدا کنم، که بشه طی یک مکالمهی کوتاه تا جایی که ممکنه، کلیشههای ذهنی فرد سوالکننده رو شکوند. اما پیش از هر چیز باید دونست که این کلیشهها چه چیزهایی هستند.
(من با خوشبینی فرض رو بر این میگیرم که الآن اوضاع بهتر از حدود سی سال پیش هست، و تصور عموم این نیست که ما توی ایران سوار شتر میشیم، برق نداریم، و چیزهای دیگهای از این قبیل که از مهاجرین قدیمی پرسیده میشده.)
خب، شما چند نفری که اینجا رو میخونید، با شما هستم! لطفا بنویسین به نظرتون کلیشههای ذهنی عموم مردم در "غرب" در مورد "ایران" چیه؟
پینوشت:
این خانوم مهربون داره میاد این طرفا، اما من به خاطر نداشتن گواهینامه و ماشین و همچنین کار کردن آخر هفته، احتمالا نمیتونم ببینمش! (اینجا باید اون آیکون یاهو باشه که داره موهای سرشو میکَنه!)