الآن توی راهم، توی اتوبوس، بالاخره دارم میرم. جادهی قشنگیه، پر دارودرخت، بیشتر درختهای همیشه سبز. گهگاه بارون میباره، اونقدر ملایم و سبک که تا دقت نکنی متوجهش نمیشی. الآن تو یکی از شهرهای نزدیک مرز(Bellingham) توقف کردهایم. کتاب سقوط رو تموم کردم. کتاب تلخ سقوط. ژان باتیست کلمانس یه تصویر نه چندان دوستداشتنی از تمام آدمهای دنیای ماست. دنیای پست ما آدمهای کوچیک، که خیال برمون میداره که خیلی بزرگیم...
دوباره راه افتادیم، وقتی که از پنجره بیرون رو نگاه میکنم، به این فکر میکنم که حیرتم رو از دست دادم. خیلی وقته که متحیّر نشدم، انگار هر چیزی رو که میبینم، توقع دیدنش رو داشتهم، پس برام عجیب به نظر نمیرسه. وقتی حیرت نکنی، میشی یه مجسمه که با صورت سنگی به همه چیز نگاه می کنه. شاید من الآن همون مجسمهی سنگی بی دغدغهی بیمصرفم؛ شاید نه کاملا بیدغدغه، بلکه بی دغدغهی دیگران. چون دغدغههای مربوط به خودم و زندگی خودم رو دارم، اما دیگران... نمیدونم... فکر میکنم برای شناخت و نجات خودم اونقدر راه در پیش دارم که عمرم به دیگران قد نمیده... تازه وقتی آدم حتی نمیدونه که خودش اینجا چه کارهست، برای بقیه چه کاری میتونه انجام بده؟ (شاید هم دارم بیدغدغگی این روزا رو توجیح میکنم...)
چیزی نمونده که به مرز برسیم، دیگه باید کامپیوتر رو خاموش کنم.
دوباره راه افتادیم، وقتی که از پنجره بیرون رو نگاه میکنم، به این فکر میکنم که حیرتم رو از دست دادم. خیلی وقته که متحیّر نشدم، انگار هر چیزی رو که میبینم، توقع دیدنش رو داشتهم، پس برام عجیب به نظر نمیرسه. وقتی حیرت نکنی، میشی یه مجسمه که با صورت سنگی به همه چیز نگاه می کنه. شاید من الآن همون مجسمهی سنگی بی دغدغهی بیمصرفم؛ شاید نه کاملا بیدغدغه، بلکه بی دغدغهی دیگران. چون دغدغههای مربوط به خودم و زندگی خودم رو دارم، اما دیگران... نمیدونم... فکر میکنم برای شناخت و نجات خودم اونقدر راه در پیش دارم که عمرم به دیگران قد نمیده... تازه وقتی آدم حتی نمیدونه که خودش اینجا چه کارهست، برای بقیه چه کاری میتونه انجام بده؟ (شاید هم دارم بیدغدغگی این روزا رو توجیح میکنم...)
چیزی نمونده که به مرز برسیم، دیگه باید کامپیوتر رو خاموش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر