‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها

۲/۱۵/۱۳۸۷

خب، حالا من چی بگم؟

۱. باز رفتم ونکوور و برگشتم (دو سه هفته پیش البته)، اما چه رفتنی و چه برگشتنی! بلیط برگشت رو به اشتباه به جای هفت صبح برای هفت شب خریدم و موقع رفتن هم از پروازم جا موندم و مجبور شدم هشت ساعت تو فرودگاه منتظر بمونم تا با پرواز بعدی که تاخیر هم داشت برم! در ضمن این فرودگاه مسخره لس‌انجلس اینترنت مجانی هم نداره. خلاصه با توجه به این که خبر جا موندنم به کل عالم رسید، فکر کردم اینجا هم بنویسم که کسی احیانا بی‌خبر نمونه؛ بله! حتی من هم ممکنه جا بمونم.
۲. جدا از این شاهکاری که کردم، باقی سفر خوب بود. مجری افتخاری کافه رادیو هم شدم، که خیلی هیجان انگیز بود، البته برای من، نه احتمالا برای کسانی که صدای من رو (با تپق‌های فراوان) شنیدن. هر چقدر به پویا میگم که صدای من شنونده‌ها رو فراری میده، به خرجش نمیره. حالا قرار شده که به سلامتی هر وقت من میکروفون خریدم، با کافه رادیو همکاری کنم و توی برنامه‌هام فقط از کلماتی استفاده کنم که حرف «ر» ندارن!
۳. فکر کردم این بار برای تنوع شکسته (محاوره‌ای) بنویسم.
۴. حتی به چهار شماره هم نرسید، بقیه‌ش برای بعد.

۱/۱۰/۱۳۸۶

رهاورد

ساده‌دلی را بگفتند: «بر ما نکته‌ای گوی اندر تفاوت مملکت امریکا و کانادا.»
سری تکان بداد و چنین لب به سخن گشود: «آنچه بر ما عیان گشتی٬ همانا این بودی که در استراحتگاه‌های ایالات متحده٬ کاغذهایی مدور بودی که آن را بر لبه‌ی کاسه گذاشتندی تا نشیمنگاه سرنشین آلوده نگردی؛ ولی در استراحتگاه‌های کانادا اثری از ایشان نبودی!»

۱/۰۹/۱۳۸۶

سفر واژه‌نامه

چمدون٬ مامان٬ بغل٬ خونه٬ چینی٬‌ سوپر استور٬‌ عمو٬ بارون٬ فارسی٬ خانواده٬ پالتو٬ بابا٬ اتوبوس٬‌ تونی٬ دوست٬ برادوی٬ دوربین٬ درخت٬ سوشی٬ کتاب٬ پیاده‌روی٬ سبز٬ ایرانی٬ شال‌گردن٬ اسکای‌ترین٬ مجله‌‌ی فارسی٬ سرما٬ خط ۹۹ ٬ ابر٬ قرمه‌سبزی٬ امنیت٬‌ هندی٬ لونی٬ شکوفه٬‌ عمه٬ رابسون٬ زعفرون٬ عکس٬ دان‌تان٬ چتر٬ رستوران٬ فامیل٬ گرنویل‌آیلند٬ پل‌نوردی٬ خنده٬ کلاه٬‌ شعر٬‌ هدیه٬‌ تاکسی‌زرد٬ دستکش٬ نیمه‌شب٬ فرودگاه٬ بغض...

۶/۱۶/۱۳۸۵

Hey, That's No Way to Say Goodbye

باز هم وقت رفتن شده و من باز می‌نویسم تا خودم رو دلداری بدم. دو تا چمدون گنده مثل دو تا تابوت افتادن گوشه‌ی اتاق و باز با دهن‌های بازشون به من پوزخند می‌زنن که موقع رفتنه، وقت پشت سر گذاشتن تمام چیزهای کوچیک و بزرگی که دلت رو بهشون خوش کرده بودی تا تحمل این زندگی بی‌صفت راحت‌تر بشه. باز باید کنده بشی و بری یه جای جدید و اون‌قدر بگردی، بدوی، بنویسی و زار بزنی تا شاید بهانه‌های تازه‌ای به دستت بیفتن. زندگی حتی همین بهانه‌های کوچیک رو هم برات زیاد می‌بینه، اونا رو هم از دستت می‌گیره تا بفهمی روی این کره‌ی خاکی دل رو به هیچی نمیشه خوش کرد.
پارسال درست تو همین روزها بود که با این دو تا تابوت گنده همسفر شدم و از ایران اومدم بیرون، اما بی‌حس بودم، نمی‌فهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته. حالا بعد از یک سال انگار کم‌کم دارم می‌فهمم... کم‌کم...
حالا تو این وضع این مدیا پلیر هم باید بگرده و تصادفی تا می‌تونه آهنگ‌های غمناک و نوستالژیک با مضمون رفتن و خداحافظی به خورد ما بده...

۱۰/۳۰/۱۳۸۴

در جاده

الآن توی راهم، توی اتوبوس، بالاخره دارم می‌رم. جاده‌ی قشنگی‌ه، پر دار‌و‌درخت، بیشتر درخت‌های همیشه سبز. گه‌گاه بارون می‌باره، اون‌قدر ملایم و سبک که تا دقت نکنی متوجه‌ش نمی‌شی. الآن تو یکی از شهر‌های نزدیک مرز(Bellingham) توقف کرده‌ایم. کتاب سقوط رو تموم کردم. کتاب تلخ سقوط. ژان باتیست کلمانس یه تصویر نه چندان دوست‌داشتنی از تمام آدم‌های دنیای ماست. دنیای پست ما آدم‌های کوچیک، که خیال برمون می‌داره که خیلی بزرگیم...
دوباره راه افتادیم، وقتی که از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم، به این فکر می‌کنم که حیرتم رو از دست دادم. خیلی وقته که متحیّر نشدم، انگار هر چیزی رو که می‌بینم، توقع دیدنش رو داشته‌م، پس برام عجیب به نظر نمی‌رسه. وقتی حیرت نکنی، می‌شی یه مجسمه که با صورت سنگی به همه چیز نگاه می کنه. شاید من الآن همون مجسمه‌ی سنگی بی دغدغه‌ی بی‌مصرفم؛ شاید نه کاملا بی‌دغدغه، بلکه بی دغدغه‌ی دیگران. چون دغدغه‌های مربوط به خودم و زندگی خودم رو دارم، اما دیگران... نمی‌دونم... فکر می‌کنم برای شناخت و نجات خودم اون‌قدر راه در پیش دارم که عمرم به دیگران قد نمی‌ده... تازه وقتی آدم حتی نمی‌دونه که خودش اینجا چه کاره‌ست، برای بقیه چه کاری می‌تونه انجام بده؟ (شاید هم دارم بی‌دغدغگی این روزا رو توجیح می‌کنم...)
چیزی نمونده که به مرز برسیم، دیگه باید کامپیوتر رو خاموش کنم.