باز هم وقت رفتن شده و من باز مینویسم تا خودم رو دلداری بدم. دو تا چمدون گنده مثل دو تا تابوت افتادن گوشهی اتاق و باز با دهنهای بازشون به من پوزخند میزنن که موقع رفتنه، وقت پشت سر گذاشتن تمام چیزهای کوچیک و بزرگی که دلت رو بهشون خوش کرده بودی تا تحمل این زندگی بیصفت راحتتر بشه. باز باید کنده بشی و بری یه جای جدید و اونقدر بگردی، بدوی، بنویسی و زار بزنی تا شاید بهانههای تازهای به دستت بیفتن. زندگی حتی همین بهانههای کوچیک رو هم برات زیاد میبینه، اونا رو هم از دستت میگیره تا بفهمی روی این کرهی خاکی دل رو به هیچی نمیشه خوش کرد.
پارسال درست تو همین روزها بود که با این دو تا تابوت گنده همسفر شدم و از ایران اومدم بیرون، اما بیحس بودم، نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته. حالا بعد از یک سال انگار کمکم دارم میفهمم... کمکم...
حالا تو این وضع این مدیا پلیر هم باید بگرده و تصادفی تا میتونه آهنگهای غمناک و نوستالژیک با مضمون رفتن و خداحافظی به خورد ما بده...
پارسال درست تو همین روزها بود که با این دو تا تابوت گنده همسفر شدم و از ایران اومدم بیرون، اما بیحس بودم، نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته. حالا بعد از یک سال انگار کمکم دارم میفهمم... کمکم...
حالا تو این وضع این مدیا پلیر هم باید بگرده و تصادفی تا میتونه آهنگهای غمناک و نوستالژیک با مضمون رفتن و خداحافظی به خورد ما بده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر