حدود ده روز از اقامت تو خونهی جدید میگذره، حالم خوبه، بهتر از اونی که انتظار داشتم.
ظاهرا هواپیمایی که باهاش میاومدم بار ماهی داشته (احتمالا از آلاسکا) و روغن ماهیها به یکی از چمدونهام نفوذ کرده، و چمدون و لباسهای توش بوی ماهی گرفتن. البته به دفترشون شکایت کردیم و قراره که پول خشکشویی لباسها رو بهم بدن، شاید هم به جاش یه بلیط مجانی بگیرم.
به محض رسیدن، توی خونه یه کتاب قدیمی از "فریدون تنکابنی"، نویسندهی محبوبم پیدا کردم، اون هم در حالی که کتابهاش توی ایران هم به سختی پیدا میشه. برای من نشونهی خوبی بود. (نمیدونم چرا نوشتن توی وبسایتش رو شروع نمیکنه.)
توی همون دو سه روز اول امتحان کتبی رانندگی دادم، و حالا به مدت یک سال اجازه دارم همراه کسی که گواهینامه داره، تمرین رانندگی کنم. اما کو تا من راننده بشم...
طبق تحقیقات به عمل اومده، همونطور که انتظار میرفت توی کالج به عنوان رزیدنت کالیفرنیا قبولم نکردن. یعنی فعلا نمیتونم برم کالج، مگه این که بخوام یه عالمه پول بیزبون رو خرج کنم، اون هم در حالی که هنوز کار پیدا نکردهم. در نتیجه تا اطلاع ثانوی باید همچنان در جهل و بیسوادی دست و پا بزنم!
هوای اینجا خیلی بیشتر از ونکوور به مذاق من سرمایی میسازه. این سرمایی بودن هم مصیبتیه برای خودش٬ حتی تو قسمت یخچال فروشگاهها هم سردم میشه!
بعد از مدتها تار زدم، هرچند افتضاح! همون یه ذرهای هم که بلد بودم، یادم رفته. آخر هم نفهمیدم که آیا من استعداد موسیقی نداشتم، یا اینکه به اندازهی کافی تمرین نمیکردم. احتمالا هر دو!
کسی میدونه بقیهی این آهنگ قدیمی چیه؟ فکر کنم با لهجهی شیرازی خونده میشه. (میتونم آهنگش رو با تار بزنم.)
"همو روز اول که نگاهُم کِردی، با رنگ چشمونت سیاهُم کِردی..."
میدونم سوال احمقانهای کردم، مگه کلا چند نفر اینجا رو میخونن؟
۶/۲۸/۱۳۸۵
اطلاعرسانی شخصی
برچسبها: روزمره
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر