دلم یه پیادهروی دیوانهوار میخواد، از اونایی که موقع راه رفتن یه عالمه فکر و خیال به ذهنت هجوم میارن، انقدر که نمیدونی به کدومشون فکر کنی و مثل همیشه گیج و ویج میشی و مغزت میگوزه. یادته بهم چی میگفتی؟ میگفتی تو همهی کشوها رو با همدیگه باز میکنی و میخوای مرتبشون کنی، واسه همینه که هیچ کدوم مرتب نمیشن و فقط بیشتر قاطی میکنی، باید کشوها رو یکییکی باز کنی و مرتبشون کنی. اما میدونی مشکل من چیه؟ این که هر وقت در یه کشو رو باز میکنم تا مرتبش کنم، میبینم یه چیزایی توش هست که باید بذارمشون توی کشوی دومی، اما وقتی در دومی رو باز میکنم میبینم انقدر پره که هیچی توش جا نمیشه، پس یه چیزایی از توش در میارم که بذارم تو کشو سومی تا جا باز بشه، اما سومی از دومی هم بدتره، وقتی بازش میکنم کلی آتوآشغال از توش میریزه بیرون که اصلا نمیفهمم چطور اون تو جا شده بودن، هر کدومشون هم باید برن تو یه کشوی دیگه...
آره دیگه، زیاد دردسرت نمیدم، نتیجهش این میشه که آخر سر به همین رضایت میدم که خرتوپرتهای ریخته روی زمین رو به زور بچپونم تو کشوها و درشون رو ببندم و ظاهر اتاق رو مرتب نگاه دارم.
آره، خودم میدونم. برای من نباید چیزی رو با مثال توضیح داد، چون همیشه گند مثال رو درمیارم!
۵/۰۲/۱۳۸۵
---
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر