دمدمای صبحه... داری خواب میبینی، و البته توی خواب خیال نمیکنی که اینها همه رویا باشن... آره، داری خواب میبینی... کمکم سروصداهایی میشنوی که ربطی به موضوع خوابت ندارن... صدای صحبت کردن چند نفر با همدیگه... صدای به هم خوردن کاسه و بشقاب... صداها یواش یواش بیشتر و بلندتر میشن... تا این که بالاخره لای چشمت رو باز میکنی... باز هم اتاق رو با همون شکل همیشگیش میبینی... حوصلهی بلند شدن از جات رو نداری... پس خوابت چی میشه؟... خوابت که نصفه مونده... نه این که خیلی خواب خوبی بوده باشه، اما هر چی نباشه، یه داستان نیمهکاره است که میخوای بدونی بالاخره به کجا میرسه... به روی خودت نمیاری که بیدار شدی... دوباره چشمات رو میبندی و سرت رو میکنی زیر لحاف... سعی میکنی بقیه خوابت رو ببینی... یه خرده طول میکشه... اما کمکم شروع میشه... به نظر میاد که داری ادامهی همون خواب رو میبینی... اما این دفعه یه چیزی فرق میکنه... میخوای خودت رو بزنی به اون راه... اما نه! نمیشه... خوب میدونی که این مثل خواب دیدن واقعی نیست، بلکه تویی که داری ماجراهای توی خواب رومیسازی و جلو میبری... نمیتونی داستان رو به شکل خوبی پیش ببری... اصلا داری کل ماجرا رو تغییر میدی... آره، بالاخره باید کوتاه بیای... با تو هستم! تو دیگه بیدار شدی، پس بیخودی سعی نکن که خودت رو به خواب بزنی و ادای خواب دیدن دربیاری!
آره، من هم بیدار شدهم، اما سرم هنوز پره از رویاهای دم صبح، رویاهای نیمهکارهای، رویاهایی که هیچ جور نمیشه تمومشون کرد...
آره، من هم بیدار شدهم، اما سرم هنوز پره از رویاهای دم صبح، رویاهای نیمهکارهای، رویاهایی که هیچ جور نمیشه تمومشون کرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر