۱. حدود بیست دقیقه به تحویل سال باقی مانده، تا چند دقیقه پیش مشغول درس خواندن برای امتحان فردا بودم.
۲. تنها هستم. همخانههایم خوابند، از نوروز همان قدر میدانند که من برایشان گفتهام.
۳. چهارسینم گوشه اتاق در تاریکی نشستهاند. سبزههایم را دیر سبز کردم، تازه جوانه زدهاند. سماق و سمنو و سرکه نداشتم. فرصت نکردم سنبل بخرم، شاید هم انگیزه نداشتم، چون به هر حال هفت تا نمیشدند.
۴. باید دلم تنگ باشد؟ راستش را بگویم، نیست؛ لااقل این لحظه نیست.
۵. چند روز پیش یکی از دوستان نزدیکم زنگ زده بود. تعریف میکرد که چطور چند روز قبل او را با چند نفر از دوستانش که از قضا چندتایشان هم پسر بودهاند، دستگیر کردهاند. بردهاندشان دادگاه. جرم؟ رابطهی نامشروع با سه پسر... دوستم تعداد زیادی فیلم همراهش داشته، فیلمهای معمولی، همانهایی که اینجا در سینما میبینیم. میگفت قاضی فیلم The Curious Case of Benjamin Button را به دستش گرفته بوده و میگفته: «از این فیلمهای مستهجنی که میبینی معلومه چی کارهای.» میگفت آن روز از آبدارچی دادگاه تا قاضی فاحـشه خطابمان کردند. میگفت گریه نکردم. دو دوست دیگرم از گریه از حال رفتند. من فقط قاضی را نگاه میکردم... میگفت... میگفت... دیگر نمیدانم چه میگفت، بغضم ترکید. حالا او باید مرا آرام میکرد...
۶. حدود چهار دقیقه دیگر سال نو میشود. نوروز را دوست دارم، و بهار را. دور هم بودن با خانواده را. اما یادم میماند که دلم برای «وطنم» تنگ نشود، فعلا تنگ نشود.
۷. نوروز مبارک.
۱۲/۳۰/۱۳۸۷
نوروز ۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
saale no mobaarak! saale khoobi dar pish daashte baashi!
Nokteie 7 item ro gereftim
va lezat bordim
sale noe shoma ham mobarak
کاش میشد جزئیات رو نوشت!
گاهی دلم میسوزه که ایران حیفه و ما حیفیم و چرا ما داریم عمرمون رو هدرِِ مملکت غریبه میکنیم، خلاصه از این فکرها. بعد یادم میفته که اگه اینجا ماهی یه بار به خاطر ایرانی بودن مجرمم، اونجا روزی چندبار به خاطر هر چیز ساده ای مجرم بودم. اما بازم دلم میسوزه، دست خودم که نیست.
http://akbaryhoseinymailcom.blogspot.com/ارادتمنداما معترض
از خوندن اين پست دلم گرفت.
ميدونم چرا دلت تنگ نشد برا ايران.
به هرحال سال نو مبارك
ارسال یک نظر