وصیت کرده بود بعد از مرگش طوطیش را به من بسپارند.
قفس طوطی را جلوم گذاشته بودم و به رنگآمیزی پر و بال٬ نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بودم.
ناگهان طوطی گفت: «مرجان!»
منتظر٬ نگاهش کردم.
ادامه داد: «مرجان... مرجان... زکی!... نکنه خیال کردی که عشق تو مرا کشت؟!»
قفس طوطی را جلوم گذاشته بودم و به رنگآمیزی پر و بال٬ نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بودم.
ناگهان طوطی گفت: «مرجان!»
منتظر٬ نگاهش کردم.
ادامه داد: «مرجان... مرجان... زکی!... نکنه خیال کردی که عشق تو مرا کشت؟!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر