از وقتی که به اينجا اومدم٬ تعداد آدمهای خوشبرخوردی که تو اجتماع باهاشون سروکار داشتم٬ خيلی بيشتر از آدمهای بداخلاق و عصبی بوده٬ اما اين موضوع نبايد باعث بشه که آدم خيال کنه همه اينطور هستن...
امروز برای رفتن به جايی بايد سوار اتوبوس میشدم. همينجور که توی عوالم خودم بودم٬ رفتم تو و کارت ماهيانهی اتوبوسم رو به راننده نشون دادم. داشتم میرفتم بشينم که داد زد و خواست که دوباره کارت رو ببينه. من هم که خيالم از بابت اين که کارته مشکلی نداره راحت بود ٬ دوباره نشونش دادم که يهو شروع کرد تند و تند داد و بيداد کردن. من هم که حسابی جا خورده بودم٬ اصلا نفهميدم چی داره میگه و مشکل از کجاست. گفتم: «ببخشيد؟» که با يه لحن خيلی عصبانی و تمسخرآميز گفت: «به من نگو که نمیدونی من راجع به چی حرف میزنم!» اما من واقعا نمیدونستم... ازم پرسيد: «تو ونکوور زندگی میکنی؟» گفتم: «آره» کارت رو با عصبانيت ازم گرفت و با ناخنش روی يکی از شمارههای کارت رو تراشيد. من تازه دستگيرم شد که ماجرا از چه قراره... (تراشيدن اون شماره نشون میده که من تو کدوم منطقه زندگی میکنم٬ و تنها توی اون محدوده میتونم از اين کارت استفاده کنم.) بهش گفتم: «معذرت میخوام٬ نمیدونستم که بايد اين کار رو بکنم.» هيچی نگفت٬ و من رفتم و نشستم.
بعد از نشستن که در عرض چند ثانيه ماجرا رو تو ذهنم مرور کردم٬ يهو بغضم گرفت... خيلی ناراحت شدم٬ نه از لحنش٬ بلکه بيشتر از اين که خيال کرده بود من میدونم جريان چيه٬ ولی دارم خودم رو به اون راه میزنم تا تقلب کنم... دلم میخواست برم سرش داد بزنم که من متقلب نيستم و اون حق نداره با من اينجوری حرف بزنه...
اما من که هميشه عکسالعملهام تا حدی کنده٬ اين بار هم دير به صرافت اين افتادم که چه بايد میکردم و چه بايد میگفتم...
پن: بعد که کارته رو نگاه کردم٬ ديدم روش نوشته که بايد اين کار رو بکنيم٬ اما من چون روحم هم از اين قضيه خبر نداشت٬ اصلا روی کارت رو نخونده بودم.
امروز برای رفتن به جايی بايد سوار اتوبوس میشدم. همينجور که توی عوالم خودم بودم٬ رفتم تو و کارت ماهيانهی اتوبوسم رو به راننده نشون دادم. داشتم میرفتم بشينم که داد زد و خواست که دوباره کارت رو ببينه. من هم که خيالم از بابت اين که کارته مشکلی نداره راحت بود ٬ دوباره نشونش دادم که يهو شروع کرد تند و تند داد و بيداد کردن. من هم که حسابی جا خورده بودم٬ اصلا نفهميدم چی داره میگه و مشکل از کجاست. گفتم: «ببخشيد؟» که با يه لحن خيلی عصبانی و تمسخرآميز گفت: «به من نگو که نمیدونی من راجع به چی حرف میزنم!» اما من واقعا نمیدونستم... ازم پرسيد: «تو ونکوور زندگی میکنی؟» گفتم: «آره» کارت رو با عصبانيت ازم گرفت و با ناخنش روی يکی از شمارههای کارت رو تراشيد. من تازه دستگيرم شد که ماجرا از چه قراره... (تراشيدن اون شماره نشون میده که من تو کدوم منطقه زندگی میکنم٬ و تنها توی اون محدوده میتونم از اين کارت استفاده کنم.) بهش گفتم: «معذرت میخوام٬ نمیدونستم که بايد اين کار رو بکنم.» هيچی نگفت٬ و من رفتم و نشستم.
بعد از نشستن که در عرض چند ثانيه ماجرا رو تو ذهنم مرور کردم٬ يهو بغضم گرفت... خيلی ناراحت شدم٬ نه از لحنش٬ بلکه بيشتر از اين که خيال کرده بود من میدونم جريان چيه٬ ولی دارم خودم رو به اون راه میزنم تا تقلب کنم... دلم میخواست برم سرش داد بزنم که من متقلب نيستم و اون حق نداره با من اينجوری حرف بزنه...
اما من که هميشه عکسالعملهام تا حدی کنده٬ اين بار هم دير به صرافت اين افتادم که چه بايد میکردم و چه بايد میگفتم...
پن: بعد که کارته رو نگاه کردم٬ ديدم روش نوشته که بايد اين کار رو بکنيم٬ اما من چون روحم هم از اين قضيه خبر نداشت٬ اصلا روی کارت رو نخونده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر