ديروز بالاخره يه يکشنبهی تقريبا آفتابی داشتيم. ما هم از فرصت استفاده کرديم و از خونه بيرون اومديم. خيلی وقت بود که میخواستم پل معلق رو ببينم٬ اما بارندگی اجازه نمیداد. چند ساعتی تو جنگلهای Canyon Lynn و اطراف درياچه پيادهروی کرديم که خيلی خوش گذشت. طبيعت واقعا باعث نشاط میشه(لا اقل در مورد من). احساس کردم دلم میخواد همچين جايی توی يک کلبه زندگی کنم. کی میدونه؟ شايد هم يک روز اين کار رو کردم... اما خب کارهای اين چنينی٬ جسارتی میخواد که من متاسفانه هنوز در خودم نمیبينم.
معمولا هر کسی از اين فکرها و روياها توی سرش داره٬ اما تعداد کسايی که اين فکرها رو عملی میکنند٬ خيلی کمه. فکرهايی که اگر وصفشون از دهن من يا همسن و سالهام شنيده بشه٬ همه تو دلشون میگن "هه٬ ما هم از اين فکرها میکرديم٬ اما چی شد؟ اينا هم جوونن٬ هنوز کلهشون باد داره..." اما غافل از اين که زندگی٬ اين زندگی سگی لعنتی٬ چه به روزشون آورده٬ که حتی ديگه روياهای خودشون رو هم باور ندارن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر