امروز در حين وبگردی سر از وبلاگ "بدون تيتر" در آوردم و از طريق لينک يکی پستهای قديمیترش به اينجا رسيدم. گزارش جالبی بود از جلسهای که با شرکت ايرج پزشکزاد در کانون فيلم لسانجلس برگزار شده بود. اول يک بار مطلب رو از اول تا آخر خوندم٬ که نکات جالبی هم داشت٬ اما بعد که به تاريخ برگزاری جلسه دقت کردم٬ آه از نهادم بلند شد که ای دل غافل٬ روز برگزاری جلسه من هم همون حوالی بودهم٬ البته به خاطر شرکت در مراسم ازدواج دخترعمهی گرامی! خيلی دلم میخواست ايرج پزشکزاد رو که هميشه از خوندن کتابهاش لذت بردهم٬ از نزديک ببينم...
اين هفته توی نشريهی "پيوند" دو تا مطلب راجع به افسردگی در ايران چاپ شده بود که اولی میگفت: ”سن افسرگی در ايران از ۲۸ به ۱۷ کاهش يافتهاست.“ اما خوندن مطلب کجا و به چشم ديدنش کجا... حداقل جوونهايی که من میشناسم٬ هيچ کدوم اون صفاتی رو که معمولا به جوونها نسبت داده میشه ندارن. شادابی٬ سرزندگی٬ شور و نشاط...
امروز صبح از يکی از دوستهام(از معدود دوستهای نزديکم) يه ایميل داشتم٬ جواب نامهای که يکی دو هفته پيش براش نوشته بودم و چون سفر بود به تاخير افتاده بود. اول نامه گفته بود که وبلاگم رو خونده و نگران حالم شده (خودمونيم٬ مگه چی نوشتم؟) بعد هم چيزهايی در مورد سفرش و آخر سر هم يهکم راجع به خودش برام نوشته بود٬ و اين که اين روزها چه کارها میکنه٬ (که بماند٬ چون نامه خصوصی بود.) وقتی خوندم يه آهی کشيدم و تو دلم بهش گفتم: ای بابا٬ تو که انگار حال خودت هم٬ همچين بهتر از من نيست! اون وقت نگران من شدی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر