حدود يک ساعت پيش از ونکوور برگشتيم٬ خوب بود اما خيلی کوتاه. کنسرت هم ایییی... بعدا راجع بهش مینويسم چون امشب متوجه يه سری مسائل مهم شدم که خيلی ذهنم رو مشغول کردهن...
من تاموقعی که خودم توی اين ايالت کار نکنم و درآمد سالانهم به مبلغ مشخصی نرسه٬ هر قدر هم که اينجا حضور داشته باشم نمیتونم resident بشم٬ البته تا اينجاش رو میدونستم... اما شيوا گفته بود که میتونم زير اسم اون ماليات بدم و اين طوری resident بشم... اما امشب بهم گفت که فهميده اين کار ممکن نيست٬ چون من فقط میتونم زير اسم پدر و مادر و يا سرپرست قانونیم ماليات بدم... (نکتهی مهم در مورد residency اينه که شهريهی کالج و دانشگاه برای فرد resident با non resident خيلی متفاوته...)... با فهميدن اين موضوع آه از نهاد من بلند شد چون اين طوری تمام برنامههام به هم میريزه و بايد هر چه زودتر يه تصميم جديد بگيرم...
...برگردم ايران و دانشگاه رو تموم کنم(هنوز راه برگشت دارم چون انصراف ندادهم)... برم کانادا و اونجا تقاضای residency کنم که در حال حاضر اصلا نمیدونم شرايطش به چه صورته... و يا همين جا بمونم و اون قدر دنبال کار بگردم تا جونم دربياد!
بگذريم٬ اگر بخوام تمام نکاتی رو که بايد برای تصميم گيری در نظر داشته باشم٬ بنويسم٬ حالا حالا ها تموم نميشه...
و اما کنسرت؛ میتونين تصور کنين که وقتی منصور داره میخونه و همه میرقصن٬ يکی اون وسط به کتاب «هنر چيست؟» و نظر تولستوی راجع به هنر فکر کنه؟... قطعا هيچ ديوونه ای جز من اين کار رو نمیکنه...
راستش بيشتر ترجيح میدادم که وقتم رو با مامان و بابا بگذرونم تا اين که برم اونجا٬ اما به هر صورت رفتم٬ اون هم در حالی که يه موضوعی خيلی اعصابم رو خرد کرده بود... خيلی سعی کردم که اون موضوع رو فراموش کنم و خوش بگذرونم٬ اما نشد... حتی رقصيدم٬ اما مثل کسی که اسلحه پشت سرش گذاشته باشن که اگر نرقصی شليک میکنم... بر خلاف انتظارم منصور بيشتر از شهرام اعصابم رو خرد کرد٬ به خصوص چند تا از آهنگ هاش که ريتمشون واقعا عصبیم میکنه(فراری٬آزادی و ...) اما در عوض از چند تا از ترانههای ابی به خصوص «خليج فارس» خيلی لذت بردم...
در ضمن جناب منصور در جايی در بين فرمايشاتشون گفتن که خيلی خوشحالن از اين که در واپسين روزهای سال ۲۰۰۶ در خدمت ما هستن! و بدين ترتيب ما جاهلان از معنای واژهی «واپسين» آگاه گشتيم...
من تاموقعی که خودم توی اين ايالت کار نکنم و درآمد سالانهم به مبلغ مشخصی نرسه٬ هر قدر هم که اينجا حضور داشته باشم نمیتونم resident بشم٬ البته تا اينجاش رو میدونستم... اما شيوا گفته بود که میتونم زير اسم اون ماليات بدم و اين طوری resident بشم... اما امشب بهم گفت که فهميده اين کار ممکن نيست٬ چون من فقط میتونم زير اسم پدر و مادر و يا سرپرست قانونیم ماليات بدم... (نکتهی مهم در مورد residency اينه که شهريهی کالج و دانشگاه برای فرد resident با non resident خيلی متفاوته...)... با فهميدن اين موضوع آه از نهاد من بلند شد چون اين طوری تمام برنامههام به هم میريزه و بايد هر چه زودتر يه تصميم جديد بگيرم...
...برگردم ايران و دانشگاه رو تموم کنم(هنوز راه برگشت دارم چون انصراف ندادهم)... برم کانادا و اونجا تقاضای residency کنم که در حال حاضر اصلا نمیدونم شرايطش به چه صورته... و يا همين جا بمونم و اون قدر دنبال کار بگردم تا جونم دربياد!
بگذريم٬ اگر بخوام تمام نکاتی رو که بايد برای تصميم گيری در نظر داشته باشم٬ بنويسم٬ حالا حالا ها تموم نميشه...
و اما کنسرت؛ میتونين تصور کنين که وقتی منصور داره میخونه و همه میرقصن٬ يکی اون وسط به کتاب «هنر چيست؟» و نظر تولستوی راجع به هنر فکر کنه؟... قطعا هيچ ديوونه ای جز من اين کار رو نمیکنه...
راستش بيشتر ترجيح میدادم که وقتم رو با مامان و بابا بگذرونم تا اين که برم اونجا٬ اما به هر صورت رفتم٬ اون هم در حالی که يه موضوعی خيلی اعصابم رو خرد کرده بود... خيلی سعی کردم که اون موضوع رو فراموش کنم و خوش بگذرونم٬ اما نشد... حتی رقصيدم٬ اما مثل کسی که اسلحه پشت سرش گذاشته باشن که اگر نرقصی شليک میکنم... بر خلاف انتظارم منصور بيشتر از شهرام اعصابم رو خرد کرد٬ به خصوص چند تا از آهنگ هاش که ريتمشون واقعا عصبیم میکنه(فراری٬آزادی و ...) اما در عوض از چند تا از ترانههای ابی به خصوص «خليج فارس» خيلی لذت بردم...
در ضمن جناب منصور در جايی در بين فرمايشاتشون گفتن که خيلی خوشحالن از اين که در واپسين روزهای سال ۲۰۰۶ در خدمت ما هستن! و بدين ترتيب ما جاهلان از معنای واژهی «واپسين» آگاه گشتيم...