نمیدونم ما چه بلایی به سرمون اومده... الآن داشتم با بیتا تلفنی حرف میزدم. وقتی زنگ زد خیلی خوشحال شدم، چون واقعا دلم گرفته بود. بیتا هم وضعش نه تنها بهتر از من نبود، که بدتر هم بود. طفلکی توی اون شهر قراضه گیر افتاده. تا وقتی که توی خوابگاه بود، یه جور مشکل داشت، حالا هم که همخونه داره، یه جور دیگه مشکل داره. همه ی دوستاش هم بدتر از خودمون، افسرده و مالیخولیایی هستن! نگرانشم، هر وقت با هم حرف می زنیم و از آدم های دور و برش برام میگه(که البته بیشترشون رو من هم میشناسم)، میبینم هر کدوم یه جورایی عجیب و غریبن، یکی توهم داره، یکی افسرده است، این آخری هم که افسردگی- شیدایی داره... انگار جوونهای ایرانی نسل ما چند جور بیشتر نیستن، یا اصلا فکر نمیکنن و از هفت دولت آزادن، یا از بس فکر می کنن که میزنه به سرشون!
وقتی ونکوور بودم، یه بار در جواب offline پویان که از اوضاع و احوالم پرسیده بود، نوشتم که اوضاع عمومیم خوبه، فقط یه مشکل کوچولو(!) دارم و اونم اینه که نمی دونم دارم چه کار می کنم و از زندگیم چی می خوام... چند روز پیش پویان بهم زنگ زد، کلی گپ زدیم، گفت این چیزا چی بود که نوشته بودی؟ باز چل شدی؟ گفتم خب مشکلم همینه که گفتم دیگه! گفت حالا توی این موقعیت که اومدی یه کشور دیگه و باید به فکر این باشی که وضعت رو اونجا راست و ریس کنی، وقت فکر کردن به اینجور چیزاست؟ برای این فکرا وقت زیاده... (تو دلم گفتم که ببین چه امامزادهای هم داره این رو بهت میگه! خودش سردسته ی همهست!) گفتم از کجا میدونی که وقت زیاده؟ شاید همین فردا افتادم و مردم... اما جوابی که این دفعه بهم داد، همونی بود که از آدمی مثل اون انتظار داشتم، بهم گفت: «نه، اتفاقا اگر بمیری، اون وقت دیگه جواب همهی سوالهات رو میگیری...»
اما من نه میخوام تا اون موقع صبر کنم، و نه قصد دارم که زمانش رو جلو بندازم...
وقتی ونکوور بودم، یه بار در جواب offline پویان که از اوضاع و احوالم پرسیده بود، نوشتم که اوضاع عمومیم خوبه، فقط یه مشکل کوچولو(!) دارم و اونم اینه که نمی دونم دارم چه کار می کنم و از زندگیم چی می خوام... چند روز پیش پویان بهم زنگ زد، کلی گپ زدیم، گفت این چیزا چی بود که نوشته بودی؟ باز چل شدی؟ گفتم خب مشکلم همینه که گفتم دیگه! گفت حالا توی این موقعیت که اومدی یه کشور دیگه و باید به فکر این باشی که وضعت رو اونجا راست و ریس کنی، وقت فکر کردن به اینجور چیزاست؟ برای این فکرا وقت زیاده... (تو دلم گفتم که ببین چه امامزادهای هم داره این رو بهت میگه! خودش سردسته ی همهست!) گفتم از کجا میدونی که وقت زیاده؟ شاید همین فردا افتادم و مردم... اما جوابی که این دفعه بهم داد، همونی بود که از آدمی مثل اون انتظار داشتم، بهم گفت: «نه، اتفاقا اگر بمیری، اون وقت دیگه جواب همهی سوالهات رو میگیری...»
اما من نه میخوام تا اون موقع صبر کنم، و نه قصد دارم که زمانش رو جلو بندازم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر