۱۱/۰۳/۱۳۸۵

شما را به ابورفضل دور من را خط بکشيد!

این هم از اتفاقات هیجان‌انگیز زندگی من! اول طوطی از وسط آسمان روی سرم خرابی می‌کند، بعد هم که دو تا مرد مسن(که یکی‌شان گلاب به رویتان بعدا آخـوند از آب در می‌آید) به مسجد دعوتم می‌کنند!
"البته حاج آقا الآن با لباس شخصی هستند، وگرنه ایشان از ایران فقط برای مراسم ماه محرم تشریف آورده‌اند."
ظاهرا نور ایمان بدجور در پیشانی‌ام تابیده٬ بهانه‌ی نداشتن اتومبیل هم کارگر نمی‌شود. "هر وقت شما بخواهید بیایید٬ ما می‌توانیم دنبالتان بیایم."
از همه خنده‌دارتر، این که برای تشویق بیشتر بنده به حضور در مسجد، از "برادران ایمانی" بسیار خوبی که آنجا هستند، تعریف می‌کردند. لابد قیافه‌ی من خیلی شبیه کسانی‌ست که راحت می‌شود به راه راست منحرف‌شان کرد.
در این بین من متعجبم این "حاج‌آقا"‌ که موقع صحبت با من به در و دیوار نگاه می‌کردند، چطور متوجه شدند که من شبیه دخترشان هستم!
و در ضمن فراموش کردم ازشان بپرسم که چطور ویزای امریکا گرفته‌اند.

هیچ نظری موجود نیست: