ظرف پاستیلهای خرسی را گذاشتهام جلویم و مستأصل نگاهشان میکنم. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید که رامونا خرسهایش را چطور میخورد. باورم نمیشود! مگر رامونا دوست بچگیهای من نبود؟ هر دو هشت ساله بودیم و کلاس دوم. همه جا همراه هم بودیم. پدر رامونا کارش را از دست داده بود و سیگار میکشید. مگر ما نبودیم که با هم نقشه میکشیدیم تا کاری کنیم که پدرش سیگار را ترک کند؟ مگر هر دو با هم از دست بئاتریس، خواهر بزرگتر رامونا حرص نمیخوردیم؟ مگر با هم خرسها را گاز نمیزدیم؟ پس من چطور دوستی هستم؟ من، که حالا فراموش کردهام رامونا دوست داشت خرسهایش را چطور بخورد؟ اول شکمشان را گاز میزد یا دست و پایشان را؟ پاک فراموش کردهام. رامونا، دوست سالهای دور من، حالا کجاست؟ یعنی او هم حالا بزرگ شده؟ آنقدر بزرگ که دیگر پیژامهای که رویش خرگوشهای صورتی داشت، به پایش نمیرود؟ همان پیژامهای که بالاخره راضی شد موقع نمایش بپوشدش، و من تمام مدت از پشت پرده نمایش را نگاه میکردم، و رامونا را که نقش گوسفند را بازی میکرد. نه! رامونا بزرگ نشده، هنوز هم کلاس دوم است، و هنوز هم گاهی از دست بئاتریس لجش میگیرد، هنوز هم خرسها را مثل گذشته گاز میزند. این منم که بزرگ شدم و از پیش رامونا رفتم. از پیش همهی دوستانم رفتم. از پیش فرن رفتم و حالا او خودش به تنهایی برای دیدن ویلبر به مزرعهی زاکرمن میرود. از پیش ژوزفین رفتم، ولی او هنوز هم فرشتههای روی کتابهای مدرسه را با همکلاسیهایش عوض میکند. تام سایر را پیش خاله پالی گذاشتم و رفتم، و میدانم که هنوز هم صبحهای یکشنبه با ضرب و زور به کلیسا میرود. از پیش مارتین و جونی و سباستین رفتم و میدانم که الآن بدون من به واگن فرسودهی آقای بیدود سر میزنند...
حالا فقط من ماندهام و من؛ و بی آن که بخواهم و بفهمم بزرگ شدم... من ماندهام و ظرف پر از خرسهایی که به من زل زدهاند...
حالا فقط من ماندهام و من؛ و بی آن که بخواهم و بفهمم بزرگ شدم... من ماندهام و ظرف پر از خرسهایی که به من زل زدهاند...
۱ نظر:
پست اخيرم در مورد نويسنده ي 40چراغ ابراهيم رهاست كه يك شخصيت خياليه و اصلا وجود خارجي نداره...شما اطلاعات در اين زمينه داريد؟
ارسال یک نظر