۱۲/۲۴/۱۳۸۴

بهانه های واهی زندگی

وقتی از جشن نوروزی خيابان لانزدل برمی‌گرديم٬ به مامان می‌گم: ”خب٬ اين هم تموم شد. حالا به اميد چی زنده باشم؟!“ بعد خودم جواب می‌دم: ”آها٬ چهارشنبه سوری!“
حالا اين که مثلا چه اتفاق خجسته‌ای قراره توی اون روز بيفته٬ موضوعيه که به عمد راجع بهش فکر نمی‌کنم.
...بعد از مدت‌ها٬ چهارشنبه سوری با ساز و آواز و رقص و شادی٬ بدون بمب و نارنجک! اما تک و تنها٬ ميون اون همه آدم...
خب٬ اين هم از چهارشنبه سوری... الآن برگشتيم. ديگه منتظر چی باشم؟دلم رو به چی خوش کنم؟
تا جايی که يادم مياد٬ هر سال٬ توی هر شرايطی٬ نزديک نوروز حس و حال خوبی داشتم. اما امسال اصلا راجع بهش فکر هم نمی‌کنم٬ يعنی راستش خيال می‌کنم خيلی ناجور باشه عيد٬ وقتی حال و هواش نيست٬ وقتی همه ميرن سر کار و همه چيز به حالت عاديه... حتی بوی عيد هم نمياد...
برای تولدم هم هيچ هيجانی ندارم. نه دوستی٬ نه آشنايی... آخه چه تولدی؟
اما خب... حالا می‌تونم منتظر سيزده‌بدر باشم!

هیچ نظری موجود نیست: