نزديک بود از شدت هيجان به ديار باقی کوچ کنم! آخه کی باورش میشه که خورشيد خانوم به وبلاگ من که تعداد کل بازديدهاش هنوزبه ۴۰۰ تا نرسيده٬ لينک بده؟ حتما اشتباهی پيش اومده!
مامان تعريف میکنه که وقتی حدود سه سالم بوده٬ با هم میريم سينما برای تماشای فيلم "پرندهی کوچک خوشبختی". قسمتی از فيلم هست که هما روستا که نقش معلم مليحه -شخصيت اصلی داستان- رو بازی میکنه٬ وقتی میبينه که مليحه توی کلاس هيچ دوستی نداره٬ رو به بچهها میکنه و میپرسه: «کی حاضره با مليحه دوست بشه؟» اون جور که مامان میگه٬ من در اون لحظه به هيجان ميام٬ از جام بلند میشم و با صدای بلند میگم: «من!» و بعد انفجار خندهی حاضرين در سالن...
غرض از بازگو کردن اين خاطره اين که حالا خودم تبديل به مليحه شدم. دريغ از يه دوست که اينجا داشته باشم. خودم هستم و مامان و بابا. مثل دخترهای گل(!) هر جا که اونا برن٬ من هم باهاشون میرم. هيچ جايی هم نمیرم که بتونم دوستی پيدا کنم٬ نه دانشگاه و نه هيچ جای ديگه... دوست پيدا کردن توی يه محيط جديد کار خيلی آسونی نيست٬ البته برای آدمی مثل من که توی ايران هم با وجود اين همه سال مدرسه و دانشگاه رفتن٬ تعداد دوستانم از انگشتهای يک دست تجاوز نمیکنه...
خلاصه اين که تصميم گرفتهم سفارش يه آگهی به روزنامههای ايرانی شهر بدم و بپرسم: «کی حاضره با مليحه دوست بشه؟»
۱۲/۱۰/۱۳۸۴
کی حاضره با ملیحه دوست بشه؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر