امشب با مامان و بابا در يه برنامهی آذری که برای گراميداشت دو شاعر آذری زبان برگزار شده بود٬ شرکت کرديم. جلسه شامل شعرخوانی٬ صحبت در مورد اين دو شاعر و اجرای موسيقی بود که توسط انجمن فرهنگی آذربايجان ترتيب داده شده بود.
نکتهی جالب اين بود که من توی ايران هيچوقت در يه همچين جلسهای شرکت نکرده بودم. برنامهی خوبی بود٬ البته شايد بيشتر برای مامان٬ نه برای من با اين ترکی آبنکشيدهم!
من ترکی رو با شنيدن مکالمات پدربزرگ و مادربزرگم ياد گرفتهم. صحبتهای روزمره يا حتی کمی رسمی رو تقريبا راحت متوجه میشم٬ اما گنجينهی واژههام اونقدر وسيع نيست که بتونم شعر رو خوب بفهمم.
شعر خوندنم هم که هميشه اسباب خندهی اطرافيان بود! گاهی وقتها يکی از کتابهای ترکی شهريار رو برمیداشتم و با اعتماد به نفس شروع میکردم به بلند بلند خوندن... و اونوقت فريادهای تشويق بود که از هر گوشهی خونه به هوا میرفت٬ و من با شنيدن جملههای تمجيدآميزی از قبيل "گوشت تنم آب شد." و "طفلک شهريار!" همچنان مصرانه به فعاليتهای ادبی خودم ادامه میدادم...
امشب هم وقتی حواسم رو شيش دنگ جمع میکردم٬ نسبتا خوب میفهميدم٬ اما وقتی حواسم پرت میشد (که اغلب هم میشد)٬ ديگه سرنخ ماجرا رو گم میکردم.
افرادی که امشب صحبت کردن٬ همه از آذریهای ايران بودن٬ اما ترکی رو از همهی کسانی که من تا به حال ديده بودم٬ صحيحتر و بیغلطتر صحبت میکردن. روی هم رفته انجمن خوبی دارن٬ و با وجود اين که تعدادشون چندان زياد نيست٬ برنامههای منسجم و خوبی ترتيب میدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر