امروز صبح که از خواب پا شدم٬ اولش احساس کردم که چشمهام باز نمیشن٬ بعد که صورتم رو تو آينهی دستشويی ديدم٬ وحشت کردم٬ قيافهم عين قورباغه شده بود٬ از بس که ديشب گريه کرده بودم...
اما خب در عوض امروز حالم خوب بود. لپتاپ رو زير بارون کول کردم بردم کتابخونه٬ و انقدر پای اينترنت نشستم تا اين که خانومه اومد گفت که کتابخونه تعطيل شده...
بالاخره امروز وبلاگ من افتتاح گشت و چشم و دل عالم بشريت روشن شد...
کم و بيش اينترنتدار هم شدم! شايد به همين خاطر امروز حالم بهتره... ديشت با شيوا کلی حرف زدم٬ يعنی باز هم اون با من حرف زد! میگفت اگر ايران خوشحالتری٬ برگرد و به حرف بقيه هم اهميت نده... گفتم اتفاقا به اين يکی اصلا اهميت نمیدم... نمیدونم٬ شايد فکر میکنه که من وقتی ايران بودم٬ خيلی شاد و سرحال بودم...
اينجا برای من هيچوقت بهشت موعود نبود٬ اما حاضر هم نيستم که به اين زودی تا يه خرده بهم فشار اومد جا بزنم...
فردا داريم میريم ونکوور٬ من ميرم پيش مامان و بابا که از حالا کلی خوشحالم... شب هم قراره بريم يه کنسرتی که من هيچ علاقهای به شرکت درش نداشتم٬ البته مامانينا نميان٬ من هم نمیخواستم برم٬ اما چون بچهها داشتن میرفتن٬ مامان برای من هم بليط گرفت... کنسرت ابی٬ شهرام شبپره و منصور٬ که نسبت به اولی بیتفاوتم و از دومی و سومی هم بدم میآد! بله٬ جريان ملانصرالدينه که به بدنش(!) سوزن میزد...
راستش تا حالا از اين کنسرتها نرفتم٬ شايد هم خوش بگذره... من معتقدم که خوش بودن بيشتر جنبهی درونی داره٬ يعنی بايد خودت بخوای که بهت خوش بگذره٬ وگرنه هر جايی هم که بری فرق چندانی نمیکنه... منتها من يه آدم مريض و خلم که معمولا به حرفهای خودم عمل نمیکنم... يعنی اگر اولش هم بخوام خوش بگذرونم٬ يه دفعه به خودم میگم «که چی مثلا؟»
ديگه به جای پند و اندرز دادن به خودم بايد برم وسايلم رو جمع و جور کنم...
اما خب در عوض امروز حالم خوب بود. لپتاپ رو زير بارون کول کردم بردم کتابخونه٬ و انقدر پای اينترنت نشستم تا اين که خانومه اومد گفت که کتابخونه تعطيل شده...
بالاخره امروز وبلاگ من افتتاح گشت و چشم و دل عالم بشريت روشن شد...
کم و بيش اينترنتدار هم شدم! شايد به همين خاطر امروز حالم بهتره... ديشت با شيوا کلی حرف زدم٬ يعنی باز هم اون با من حرف زد! میگفت اگر ايران خوشحالتری٬ برگرد و به حرف بقيه هم اهميت نده... گفتم اتفاقا به اين يکی اصلا اهميت نمیدم... نمیدونم٬ شايد فکر میکنه که من وقتی ايران بودم٬ خيلی شاد و سرحال بودم...
اينجا برای من هيچوقت بهشت موعود نبود٬ اما حاضر هم نيستم که به اين زودی تا يه خرده بهم فشار اومد جا بزنم...
فردا داريم میريم ونکوور٬ من ميرم پيش مامان و بابا که از حالا کلی خوشحالم... شب هم قراره بريم يه کنسرتی که من هيچ علاقهای به شرکت درش نداشتم٬ البته مامانينا نميان٬ من هم نمیخواستم برم٬ اما چون بچهها داشتن میرفتن٬ مامان برای من هم بليط گرفت... کنسرت ابی٬ شهرام شبپره و منصور٬ که نسبت به اولی بیتفاوتم و از دومی و سومی هم بدم میآد! بله٬ جريان ملانصرالدينه که به بدنش(!) سوزن میزد...
راستش تا حالا از اين کنسرتها نرفتم٬ شايد هم خوش بگذره... من معتقدم که خوش بودن بيشتر جنبهی درونی داره٬ يعنی بايد خودت بخوای که بهت خوش بگذره٬ وگرنه هر جايی هم که بری فرق چندانی نمیکنه... منتها من يه آدم مريض و خلم که معمولا به حرفهای خودم عمل نمیکنم... يعنی اگر اولش هم بخوام خوش بگذرونم٬ يه دفعه به خودم میگم «که چی مثلا؟»
ديگه به جای پند و اندرز دادن به خودم بايد برم وسايلم رو جمع و جور کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر