عصر یک روز بهاری است. با سارا برای خرید از خانه بیرون آمدهایم. حرف میزنیم و بحث میکنیم. وارد یکی از کتابفروشیهای همیشگی میشویم، یکی از شعبههای کتابفروشی برنا که اغلب بهش سر میزنیم. بین قفسهها میگردیم و کتابها یکییکی را بیرون میکشیم. اسم سامرست موام، نویسنده یکی از کتابهای محبوبم، روی جلد یکی از کتابها نظرم را جلب میکند، مجموعهی داستان کوتاهی است به نام «وطنفروش». کتاب را به دست میگیرم و باز مشغول گشتن میشوم. بین کتابهای ایرانی که میگردیم، ناگهان از سارا میپرسم: «اسم اون نویسندههه چی بود که دنبال کتاباش میگشتیم؟... اون خانمه... علیزاده...»
- غزاله، غزاله علیزاده. من که اینجا چیزی ازش ندیدم، بذار بریم سوال کنیم.
- حالا اصلا مسئول این قسمت کجاست؟
راهروی دراز و باریکی را که قفسهها ساختهاند، تا انتهای مغازه به دنبال کسی که به سوالمان جواب دهد، طی میکنیم. ته راهرو، جایی که راهروی بعدی شروع میشود، مرد جوان اخمویی روی یک صندلی نشسته است. پا روی پا انداخته و سرش را تا آنجا که میشود در کتابش فرو کرده است. نزدیک میروم:
- عذر میخوام آقا؟
- بفرمایید؟
- میخواست بدونم شما چیزی از آثار غزاله علیزاده دارین؟
کتابش را میبندد، از پشت عینک یکی از ابرویش را بالا میدهد و به من نگاه میکند و میگوید:
- نه متاسفانه.
نگاهی به جلد کتابش میاندازم؛ فوکو در بوتهی نقد. تشکر میکنم و دوباره با سارا راهمان را به طرف قفسهها کج میکنیم.
- حالا شما دنبال کدوم کتابش هستین؟
به طرف صدایش برمیگردیم. ایستاده است، تقریبا قد کوتاه و کمی چاق است. صورت گرد و موهای کوتاه مشکی دارد، با یک عینک شیشه گرد تهاستکانی که چشمهایش را ریز میکند.
قبل از من، سارا جوابش را میدهد:
- دنبال کتاب خاصی نبودیم، در واقع ما هنوز چیزی از آثارشون نخوندیم، اما در موردشون به عنوان یک داستاننویس خوب شنیده بودیم و تازه میخواستیم با کاراشون آشنا بشیم.
راه میافتد و همراه ما به سمت قفسهی نویسندههای ایرانی میآید.
- خب، در واقع کتاباش راحت گیر نمیان، من خودم فقط یکی از کتابهاش رو دارم.
- من چیز زیادی در موردشون نمیدونم.
-اگر بخواهید، من میتونم کتاب خودم رو بهتون قرض بدم.
- اوه، خیلی ممنون، لطف میکنید.
- خواهش میکنم، بعد از مدتی کسی پیدا شد که سراغ چیزی غیر از میم مودبپور و امثالش رو گرفت. میشه ببینم چه کتابهایی انتخاب کردین؟
کتابها را نشانش میدهیم.
- وطنفروش، اینو چرا برداشتین؟ میشناختین؟
- ممم، خب به خاطر این که من لبهی تیغش رو خیلی دوست دارم.
سری تکان میدهد و شروع میکند به گشتن بین قفسهها و ما را هم به دنبال خودش میکشاند. گهگاه به کتابی اشاره میکند و توضیحی میدهد، یا سوالی میکند. چند تا را خواندهایم و راجع به تعدادی شنیدهایم. بعضی را هم نمیشناسیم. کتابی را نشان میدهد:
- این کتاب خوبیه، اما نباید خریدش!
- چطور؟
- چون یزدانجو ترجمهاش کرده.
باز هم میگردد و این بار به «لذت متن» رولان بارت اشاره میکند:
- این هم کتاب هم خیلی خوبیه که باید خریدش، حتی با این که یزدانجو ترجمهاش کرده!
سارا کتاب را برمیدارد. باز هم میگردیم و چند کتاب دیگر هم پیشنهاد میکند. کتابها را برمیداریم. دیگر دستهایمان سنگین شده و جیبهایمان خالی. میپرسم:
- راستی مکتب لکان رو ندارین؟
- نه، اما لکان، دریدا، کریستوا رو داریم. اما بهتره اول مکتب لکان رو بخونی.
- تا نصفه خوندم، اما کتاب مال خودم نبود و باید به صاحبش برمیگردوندم...
دختری جلو میآید و صدایش میکند و سراغ یکی از کتابهای شریعتی را میگیرد، جای کتاب را به دختر نشان میدهد، رو به ما میکند و میگوید:
- شریعتی ویروسیه که تقریبا همه دخترها در یک دورهای گرفتارش میشن.
- هه! من هم یه مدت شریعتی میخوندمِ، کلی از کتابهاش رو خریده بودم!
کمکم صحبت را به موسیقی و فیلم میکشاند، از علایقمان میگوییم، گاهی تحت تاثیر قرار میگیرد اما سعی میکند که عکسالعملی نشان ندهد. میگوید که آرشیو خوبی از فیلمهای هنری اروپایی دارد، تارکوفسکی و برگمان و ... من و سارا به هم نگاه میکنیم و چشمهایمان برق میزند. با تردید میپرسیم که آیا امکان دارد که لیست فیلمها را در اختیارمان قرار دهد و برایمان کپی کند، که با کمال میل قبول میکند. میگوید که لیست فیلمها را همراه ندارد اما میتواند با سلیقهی خودش چند تا را هفتهی بعد برایمان بیاورد. شماره تلفنهایمان را رد و بدل میکنیم و قرار میشود که هفتهی بعد تماس بگیرد.
من و سارا، دو احمق نوزده و بیست ساله، خوشحال از مغازه بیرون میزنیم که تا هفتهی بعد با کتابها و خیال فیلمهایمان خوش باشیم.
پایان قسمت اول
پ.ن: مشخص نیست که قسمت یا قسمتهای بعدی این داستان چه زمان نوشته شوند و یا اصلا نوشته شوند.
۸/۰۶/۱۳۸۷
یک داستان کمابیش واقعی - قسمت اول
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
It shows that an ignorant girl who reads fahime rahimi lives safer in that country than a literate girl
or it probably shows that our society is already fucked up enough! that people use tarkofski to get a date.
nevertheless I know you are a beautful girl here is my number
405-502-0745
:)
I think with your style of writing, you can actually make this story a novel by itself, I'm actually looking forward for the second part
خوب اینکه یک موج داستان شماره دار نویسی بین آحاد بلاگرها راه بیافته خیلی خوبه مخصوصا اگر درمورد کتاب و مجله و نشریات باشه :))
ارسال یک نظر