۱/۰۴/۱۳۸۷

و اما نوروز

آن روز نبود.
نه، مطمئنم که آن روز نبود.
آن روز پنجشنبه‌ی کذایی که باید شش صبح بیدار می‌شدم تا به موقع به کلاس اول صبح برسم؛
روزی که رانندگی در آن صبح مه‌آلود -که اگر هر روز دیگری می‌بود، غرق زیبایی‌اش می‌شدم- تنها باعث سنگین‌تر شدن بغض گلویم می‌شد؛
روزی که صدای محمد نوری به جای این که لبخند به لبم بیاورد، چشم‌هایم را خیس می‌کرد؛
پنجشنبه‌ای که باید تا غروبش جلوی مونیتور با تکالیف و گزارش آزمایشگاه سر و کله می‌زدم؛
روزی که قدم زد‌ن‌های بی‌خیال آدم‌ها و عادی رفتار کردنشان عصبی‌ام می‌کرد؛
نه، آن روز اول فروردین نبود؛ اول فروردین من نبود.

اول فروردین من اما کمی دیرتر رسید؛
اول فروردین من جمعه شب بود،
وقتی که خسته و وارفته تلفن را روشن کردم تا ببینم آیا پیامی دارم یا نه.
چه به موقع زنگ زدند،
و چقدر هیجان‌زده شدم از شنیدن صدایشان،
صداهایی که مدت‌ها بود این‌طور شاد نشنیده بودمشان.
چقدر همه از با هم بودنشان خوشحال بودند.

وقتی تلفن را قطع کردم، از شادی و سبکی در جایم بند نبودم،
نوروز من آن شب بود.


هیچ نظری موجود نیست: