۱. ونکوور هستم. یک روز پیش از سال نو رسیدم. آنقدر برای آمدن شوق و ذوق داشتم که هیجان رسیدن نوروز در حاشیه قرار گرفته بود. هیجانی که اینجا تنها در درونت حسش میکنی و بیرون هیچ خبری از آن نیست.
۲. همانطوری که با خودم قرار گذاشته بودم٬ پیش از سفر گواهینامهام را گرفتم. در عکس گواهینامهام شباهت غریبی به قربانیان خشونت خانگی دارم. آنقدر عکس بدی است که هیچ کس حتی برای تعارف هم نمیتواند بگوید "آنقدر ها هم بد نیست."
۳. نوستالژی ایران برایم کافی نبود٬ حالا نوستالژی ونکوور هم اضافه شده. ورود به شهر برایم حس غریبی داشت؛ بازگشت. این بار اما از در و دیوارش عکس میگیرم٬ و ریههایم را تا میتوانم با هوای نمناکش که این روزها بوی شمال میدهد٬ پر میکنم.
۴. فکر میکنم خانه کجاست؟ آنجا که متولد و بزرگ شدهای؟ آنجا که پدر و مادرت هستند؟ یا آنجا که خودت زندگی میکنی؟
۵. زمان خیلی سریعتر از آن که فکرش میکنی میگذرد٬ تا میتوانی دیوانگی کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر