دیگه خسته شدم، از بلاتکلیفی، از کار کردنی که هر قدر هم به همین شکل ادامه پیدا کنه هیچجا نمیرسه، از انتظار برای نامهای که انگار هیچوقت نمیاد، از درس نخوندن، از فکر وخیال و نقشههایی که بیشتر از یک ساله دست از سرم برنمیدارن...
اینجا هم دیگه نمیتونم بنویسم. میخوام، اما نمیشه. هر وقت هم یادداشت تازهای مینویسم، از همون چند نفری که به اینجا سرمیزنن خجالت میکشم. از این که نوشتههام از چسناله فراتر نمیرن.
در این بین چه اظهار لطفها هم که به آدم نمیشه! با "م" حرف میزدم، گفت که "س" وقتی در مورد سرگردونی من شنیده، گفته: ... Welcome وقتی کلمهی اول رو شنیدم، باز خوشبینانه فکر کردم که با یه پیغام محبتآمیز دعوت کننده مواجهم. اما با شنیدن بقیهش همون لبخند نصفه نیمه هم روی صورتم ماسید. "س" گفته بود:
"!Welcome to the immigration world"
اینجا هم دیگه نمیتونم بنویسم. میخوام، اما نمیشه. هر وقت هم یادداشت تازهای مینویسم، از همون چند نفری که به اینجا سرمیزنن خجالت میکشم. از این که نوشتههام از چسناله فراتر نمیرن.
در این بین چه اظهار لطفها هم که به آدم نمیشه! با "م" حرف میزدم، گفت که "س" وقتی در مورد سرگردونی من شنیده، گفته: ... Welcome وقتی کلمهی اول رو شنیدم، باز خوشبینانه فکر کردم که با یه پیغام محبتآمیز دعوت کننده مواجهم. اما با شنیدن بقیهش همون لبخند نصفه نیمه هم روی صورتم ماسید. "س" گفته بود:
"!Welcome to the immigration world"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر