اميدوارم که اين طرح وحشتناک (واگذاری مدارس به مساجد) هرگز عملی نشه...
خوندن اين مطلب باعث شد که يک سری از خاطرات تلخ بچگی رو دوباره مرور کنم...
... بعد از تموم کردن کلاس دوم دبستان٬ به دليل اين که محل کار بابا «شهريار» بود٬ و از طی هر روزهی مسافت نه چندان کوتاه تهران-شهريار به ستوه اومده بود٬ به اونجا نقل مکان کرديم. من هنوز بچهتر از اونی بودم که بخوام به خاطر دور شدن از تهران٬ مهد امکانات* و کثافات٬ زياد غرغر کنم. وقتی رفتم کلاس سوم٬ توی کل مدرسه فقط يک نفر رو میشناختم که تابستون با هم استخر میرفتيم. هيچ کدوم اينها اما مشکل نبود٬ يا لااقل الآن يادم نمياد که به خاطرشون اذيت شده باشم. اما چيزی هست که هرگز فراموش نمیکنم...
شهريار بدون در نظر گرفتن روستاهای اطرافش٬ شهر خيلی کوچکی بود٬ طوری که تقريبا غيرممکن بود که برای انجام کاری به تنها خيابان اصلی شهر بری٬ و در راه هيچ فرد آشنايی را نبينی. من کلاس سوم بودم و در آستانهی نه سالگی٬ سن تکليف... يادم مياد که معلممون٬ خانم تقوی٬ سر کلاس مدام راجع به جشن تکليفی که قرار بود برامون بگيرن حرف میزد و اين که بايد از اين به بعد نماز بخونيم٬ روزه بگيريم٬ حجابمون رو حفظ کنيم و فرائض دينی رو به جا بياريم...
نه ساله بودم٬ بچههای کلاس رو خوب نمیشناختم٬ اما اکثرشون مادرهای چادری داشتن... حتما اونها هم با خانم تقوی همعقيده بودن...
نه ساله بودم... اون سال٬ که میتونست يکی ازقشنگترين سالهای زندگیم باشه٬ تبديل به يه کابوس طولانی شد... هر بار میخواستيم از خونه بيرون بريم٬ وحشت داشتم که مبادا خانم تقوی يا يکی از بچههای کلاس٬ من رو بدون روسری توی خيابون ببينن. سعی میکردم به بهانههای مختلف از خونه بيرون نرم٬ و وقتی که میرفتم تمام مدت با دلهره دوروبر رو میپاييدم... موقع دوچرخهسواری توی کوچهمون٬ هر وقت يه زن چادری رو از دور میديدم٬ دلم هری پايين میريخت که نکنه خانم تقوی باشه...
بالاخره با اصرار زياد من که دليلش برای مامان مشخص نبود٬ صاحب يه روسری شدم٬ اما کار به اينجا هم ختم نشد. هنوز نگران ديده شدن با لباس آستينکوتاه بودم... اين بار مانتو میخواستم... و مامان و بابا که متعجبانه میگفتن از حالا مانتو رو میخوای چه کنی؟ بزرگتر که بشی٬ اونقدر مجبوری مانتو بپوشی که ديگه حالت ازش به هم میخوره...
اون سال و سالهای بعد هم گذشتند٬ و من هيچ وقت راجع به اون کابوس با کسی حرف نزدم. تا اين که يک بار٬ موقعی که ديگه دانشجو شده بودم٬ بابا توی يه جمع خانوادگی به اصرار اون سال من برای داشتن مانتو اشاره کرد... فکر میکرد که من در عالم بچگی خيال میکردهم که با پوشيدن مانتو٬ مثل آدمبزرگها میشم... اونجا بود که برای اولين بار حقيقت ماجرا رو براشون تعريف کردم٬ و بغضی که هشت نه سال توی گلوم بود٬ بالاخره ترکيد...
*معمولا در مقايسهی تهران با ساير شهرهای ايران٬ درست يا غلط٬ گفته میشه که تهران امکانات داره! که صورت کوتاه شدهی «امکانات رفاهي» ست.
خوندن اين مطلب باعث شد که يک سری از خاطرات تلخ بچگی رو دوباره مرور کنم...
... بعد از تموم کردن کلاس دوم دبستان٬ به دليل اين که محل کار بابا «شهريار» بود٬ و از طی هر روزهی مسافت نه چندان کوتاه تهران-شهريار به ستوه اومده بود٬ به اونجا نقل مکان کرديم. من هنوز بچهتر از اونی بودم که بخوام به خاطر دور شدن از تهران٬ مهد امکانات* و کثافات٬ زياد غرغر کنم. وقتی رفتم کلاس سوم٬ توی کل مدرسه فقط يک نفر رو میشناختم که تابستون با هم استخر میرفتيم. هيچ کدوم اينها اما مشکل نبود٬ يا لااقل الآن يادم نمياد که به خاطرشون اذيت شده باشم. اما چيزی هست که هرگز فراموش نمیکنم...
شهريار بدون در نظر گرفتن روستاهای اطرافش٬ شهر خيلی کوچکی بود٬ طوری که تقريبا غيرممکن بود که برای انجام کاری به تنها خيابان اصلی شهر بری٬ و در راه هيچ فرد آشنايی را نبينی. من کلاس سوم بودم و در آستانهی نه سالگی٬ سن تکليف... يادم مياد که معلممون٬ خانم تقوی٬ سر کلاس مدام راجع به جشن تکليفی که قرار بود برامون بگيرن حرف میزد و اين که بايد از اين به بعد نماز بخونيم٬ روزه بگيريم٬ حجابمون رو حفظ کنيم و فرائض دينی رو به جا بياريم...
نه ساله بودم٬ بچههای کلاس رو خوب نمیشناختم٬ اما اکثرشون مادرهای چادری داشتن... حتما اونها هم با خانم تقوی همعقيده بودن...
نه ساله بودم... اون سال٬ که میتونست يکی ازقشنگترين سالهای زندگیم باشه٬ تبديل به يه کابوس طولانی شد... هر بار میخواستيم از خونه بيرون بريم٬ وحشت داشتم که مبادا خانم تقوی يا يکی از بچههای کلاس٬ من رو بدون روسری توی خيابون ببينن. سعی میکردم به بهانههای مختلف از خونه بيرون نرم٬ و وقتی که میرفتم تمام مدت با دلهره دوروبر رو میپاييدم... موقع دوچرخهسواری توی کوچهمون٬ هر وقت يه زن چادری رو از دور میديدم٬ دلم هری پايين میريخت که نکنه خانم تقوی باشه...
بالاخره با اصرار زياد من که دليلش برای مامان مشخص نبود٬ صاحب يه روسری شدم٬ اما کار به اينجا هم ختم نشد. هنوز نگران ديده شدن با لباس آستينکوتاه بودم... اين بار مانتو میخواستم... و مامان و بابا که متعجبانه میگفتن از حالا مانتو رو میخوای چه کنی؟ بزرگتر که بشی٬ اونقدر مجبوری مانتو بپوشی که ديگه حالت ازش به هم میخوره...
اون سال و سالهای بعد هم گذشتند٬ و من هيچ وقت راجع به اون کابوس با کسی حرف نزدم. تا اين که يک بار٬ موقعی که ديگه دانشجو شده بودم٬ بابا توی يه جمع خانوادگی به اصرار اون سال من برای داشتن مانتو اشاره کرد... فکر میکرد که من در عالم بچگی خيال میکردهم که با پوشيدن مانتو٬ مثل آدمبزرگها میشم... اونجا بود که برای اولين بار حقيقت ماجرا رو براشون تعريف کردم٬ و بغضی که هشت نه سال توی گلوم بود٬ بالاخره ترکيد...
*معمولا در مقايسهی تهران با ساير شهرهای ايران٬ درست يا غلط٬ گفته میشه که تهران امکانات داره! که صورت کوتاه شدهی «امکانات رفاهي» ست.