ممنون از لوا٬ سیاه و بایرامعلی که من رو به بازی دعوت کردند.(باورم نمیشه که سه نفر دعوتم کرده باشند!)
۱-یک بار کلاس سوم راهنمایی شیطنتم گل کرد و یک اسپری کوچک را که عمو جان از فرنگ برایم آورده بود و رایحهي گاز معده داشت، به مدرسه بردم و موقع زنگ تفریح کلاس رو باهاش عطرافشانی کردم. اما چشمتان روز بد نبیند، زنگ بعد وقتی یواش یواش معلمها و ناظم و مدیر به کلاسمان آمدند که عامل این رایحه را شناسایی کنند، از ترس چیزی نمانده بود که شلوارم را کثیف کنم. خوشبختانه در نهایت به این نتیجه رسیدند که منبع بو٬ جوی آب کثیف پشت مدرسه است!
۲-از وقتی که به امریکا آمدهام، همهی فامیل و دوست و آشنا بهم توصیه میکنند که دوست پسر پیدا کنم. (من هم بهشان خاطرنشان میکنم که مگر توی جوب ریخته که پیدا کنم!)
۳-در مقابل شکلات و بستنی (شکلاتی) نمیتوانم مقاومت کنم، مثلا همین دیروز ناهار و شام نخوردم و به جایش بستنی شکلاتی خوردم!
۴-زمانی که نوشتن افتخارات در وبلاگستان همهگیر شده بود، من هم یک لیست طولانی از افتخاراتم نوشتم که انصافا بد هم نشده بود، اما بعد اینقدر جار و جنجال راه افتاد، که من هم از خیر انتشارش در وبلاگم گذشتم.
۵-در آخر این که اگر کسی به من لینک بدهد و یا برایم کامنت بگذارد، کلی ذوق میکنم! اما از طرف دیگر دانستن این که کسانی نوشتههایم را میخوانند، باعث میشود که احساس کنم لختم و دست و دلم به نوشتن نرود؛ به عبارتی در مورد داشتن خواننده، دچار تعارض گرایش – اجتناب هستم.
من مهدی، صبا، پویا، سوسکی و آفتابپرست را دعوت میکنم، و در مورد این که کسی قبلا دعوتشان کرده یا نه هم تحقیقی نمیکنم. چون در این صورت باید کلی فکر کنم تا کسان دیگری رو دعوت کنم. فقط میدانم که هنوز در بازی شرکت نکردهاند.
پینوشت: یادم رفت بگویم که ماجرا از این قرار است.
۱-یک بار کلاس سوم راهنمایی شیطنتم گل کرد و یک اسپری کوچک را که عمو جان از فرنگ برایم آورده بود و رایحهي گاز معده داشت، به مدرسه بردم و موقع زنگ تفریح کلاس رو باهاش عطرافشانی کردم. اما چشمتان روز بد نبیند، زنگ بعد وقتی یواش یواش معلمها و ناظم و مدیر به کلاسمان آمدند که عامل این رایحه را شناسایی کنند، از ترس چیزی نمانده بود که شلوارم را کثیف کنم. خوشبختانه در نهایت به این نتیجه رسیدند که منبع بو٬ جوی آب کثیف پشت مدرسه است!
۲-از وقتی که به امریکا آمدهام، همهی فامیل و دوست و آشنا بهم توصیه میکنند که دوست پسر پیدا کنم. (من هم بهشان خاطرنشان میکنم که مگر توی جوب ریخته که پیدا کنم!)
۳-در مقابل شکلات و بستنی (شکلاتی) نمیتوانم مقاومت کنم، مثلا همین دیروز ناهار و شام نخوردم و به جایش بستنی شکلاتی خوردم!
۴-زمانی که نوشتن افتخارات در وبلاگستان همهگیر شده بود، من هم یک لیست طولانی از افتخاراتم نوشتم که انصافا بد هم نشده بود، اما بعد اینقدر جار و جنجال راه افتاد، که من هم از خیر انتشارش در وبلاگم گذشتم.
۵-در آخر این که اگر کسی به من لینک بدهد و یا برایم کامنت بگذارد، کلی ذوق میکنم! اما از طرف دیگر دانستن این که کسانی نوشتههایم را میخوانند، باعث میشود که احساس کنم لختم و دست و دلم به نوشتن نرود؛ به عبارتی در مورد داشتن خواننده، دچار تعارض گرایش – اجتناب هستم.
من مهدی، صبا، پویا، سوسکی و آفتابپرست را دعوت میکنم، و در مورد این که کسی قبلا دعوتشان کرده یا نه هم تحقیقی نمیکنم. چون در این صورت باید کلی فکر کنم تا کسان دیگری رو دعوت کنم. فقط میدانم که هنوز در بازی شرکت نکردهاند.
پینوشت: یادم رفت بگویم که ماجرا از این قرار است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر